به گزارش "ورزش سه"،  سال اول برای بازی در رده جوانان به خاطر دوستی با افشین سرداری که قبلا مربی برادرم بود، به تيم «اتکا تهران» رفتم. دوست نداشتم وارد تیمی بشم که به من سخت بگیرند و یا شناختی از من نداشته باشند. یک تیم معمولی که چند سالی بیشتر دووم نیاورد ولی از یک جهت تبدیل به یک انتخاب خوب برای من شد!

تیم امیدهای «اتکا» آنقدر ضعیف بود که از من سال اولی خواستند تا برای آنها بازی کنم. یادم هست که فقط یک بازی رو تو اون فصل بردیم، اونم تیم صدر جدولی «ندسا» که اتفاقا بازیکن سرباز می‌گرفت، گل اون بازی رو من زدم. بعدها با حمید غنی‌زاده بازیکن تیم «ندسا» در ابومسلم هم‌تیمی شدم. غنی‌زاده به من گفت لامصب بعد از اون بازی همه ما رو کچل کردن‌ و فرستاندن پادگان پست بدیم.

سال بعد برگشتم راه‌آهن و اونجا هم برای جوانان و امید به طور ثابت بازی کردم. همین بازی کردن با یک رده بالاتر، اعتماد به نفس زیاد به من داد و روی کیفیت بازیم عجیب تاثیر گذاشت، تو یکی از بازی‌ها خدا بیامرز رضا احدی که مربی امیدهای استقلال بود، فوتبالم‌ رو تماشا کرد و بعدش از سرپرست تیم «بهرام امیری» خواسته بود تا هر طوری شده با من قراداد ببندن.

2004889

اینها رو بهرام امیری بعدا برام تعریف کرد و گفت که رضا احدی گفته که بازی مجتبی عجیب منو یاد جوانی‌های خودم می‌ندازه، با آقا رضا تو ورزشگاه مرغوبکار قرار گذاشتیم درباره‌ قرارداد صحبت کنیم، بعد از بازی رفتم رختکن به آقا رضا گفتم که تمایل دارم برای امیدهای استقلال بازی کنم نه تیم جوانان و یه وقت پیش خودشون نگن که این حالا حالاها می‌تونه تو جوانان بازی کنه و این فرصت رو به یه بازیکن رده امید بدیم.

گفتم اگه حقمه و توانش‌ رو دارم، می‌خوام برای امیدها بازی کنم. سال بعد بهرام امیری بهترین بازیکنای امیدهای تهران رو آورد استقلال که اکثرشون هم کاپیتان تیم‌های خودشون بودن. کاپیتان ما شد رامین محرم‌نژاد که واقعا شخصیت جالب و منحصر به فردی داشت، کارهای عجیب کم نمی‌کرد، دفاع فوق العاده‌ای هم بود.

2004891

تمام عشق فوتبال‌ها اون تیم امید استقلال رو یادشونه؛ چون اونقدر خوب بودیم که راحت قهرمان تهران و دوم کشور شدیم و اینکه تو جام حذفی به جای تیم اول استقلال تا مرحله نیمه نهایی پیش رفتیم که در نهایت به تیم فجرسپاسی خوردیم و حذف شدیم. خلاصه من تو اکثر بازی‌های جزء یازده‌ تای اصلی بودم و به اصرار مربی جوان استقلال چند بار هم برای اونها بازی انجام دادم، مثلا مقابل پرسپولیس.

زمان خدمت سربازی برای بازیکنای امید فرا رسید و هر کدوم باید یک فکری برای خدمت سربازی می‌کردند. اکثر استعدادها تو این رده‌ سنی و وقتی که کلی رویا دارن از دور خارج می‌شن. دلیلش هم کاملا مشخصه. سهمیه تیم‌های خوب برای بازیکن سرباز محدوده و خیلی‌ها مجبور می‌شن برن خدمت و بعد… خداحافظ رویای کودکی.

من اما هنوز ۲ سال جا داشتم که برای جوانان بازی کنم و ۴ سال برای امیدها، بازی کردن توی اون رده برام یکنواخت شده بود چه برسه به جوانان! صمد مرفاوی مربی جوانان شد، بهشون گفتم دیگه دوست ندارم تو این رده سنی بازی کنم. در جوابم گفت: قصد ما اینه که امسال قهرمان کشور باشیم و برای همین خسرو حیدری، آندو تیموریان و منصور احمدزاده و چندتا جوان دیگه‌ رو جذب کردیم. با اکراه قبول کردم که بمونم.

فینال کشوری‌ رو مقابل استقلال خوزستان بردیم و قهرمان شدیم. بعد از بازی به من خبر دادن که باید سریع برگردی و همراه تیم بزرگسالان بری گرگان! منصور خان پورحیدری دستور داده بود! سر ساعت رسیدم هتل آزادی (محل اردو) و سوار اتوبوس شدم. تیم جذاب استقلال اون سال پر از ستاره بود و هر طرف رو نگاه می‌کردم یه بازیکن بزرگ رو می‌دیدم.

2004892

بهمن ۷۸ هوا خیلی سرد بود و به بازیکن‌ها گرمکن داده بودند که خب من نداشتم! مهدی پاشازاده نزدیکم شد و کمی گپ زد تا یخمو بشکونه و بعد گرمکنش‌ رو درآورد و به من داد. تو راه گرگان تمام مدت ساکت بودم و رویاپردازی می‌کردم. برای ناهار رفتیم به یک رستوران خوب بین راهی. سیل جمعیت بود که بازیکنان را دوره کرده بودند تا از آنها امضا بگیرند. هیچکس من رو نمی‌دید! چه برسه به امضا گرفتن! چه تیمی بود! پر از ستارهای درخشان؛ محمد نوازی، علی سامره، یدالله اکبری، فراز فاطمی، مهدی پاشازاده، هادی طباطبایی، علی نیکبخت، مجاهد خذیراوی و خیلی بازیکن درجه یک…

اون موقع‌ها خیلی سخت بود که یه بازیکن هیجده-نوزده‌ساله‌ رو ببرن تیم بزرگا! اونم استقلال!! توی هتل گرگان هادی طباطبایی با من صحبت کرد تا بیشتر با بقیه احساس نزدیکی کنم، ولی هادی نمی‌دونست که من خیلی خجالتی‌ام.

روز بازی روی نیمکت غرق رویا بودم که منصورخان به من و مجاهد گفت: بین دو نیمه گرم کنید و از شروع نیمه دوم برید تو زمین… اتصال رویا به واقعیت!! وسط‌های نیمه دوم بود که محمد نوازی یه پاس محکم و دقیق به من داد. استپ کردم و چرخیدم و توپ‌ رو توی عمق ارسال کردم برای فراز فاطمی، تک به تک شد، دروازه‌بان رو دریبل کرد و گل سوم رو زد.

نوازی اولین نفری بود که بغلم کرد و بعد من وسط حلقه‌ شادی بودم. وقتی می‌گن طرف توی پوست خودش نمی‌گنجه، شرح حال من توی اون لحظه بود. بازی‌ رو با اختلاف سه-چهار گل بردیم و موقع برگشت رفتیم همون رستوران؛ با این تفاوت که دیگه همه من‌ رو می‌شناختن و از من امضا می‌خواستن. یادم نمیاد تا قبل از اون بازی چیزی رو  امضا کرده باشم! هیچ‌کدوم از امضاهام به هم شبیه نبود! ولی کارم‌ رو یه‌جورایی راه انداخت.

2004893

پی نوشت: این یادداشت به قلم خود مجتبی جباری است و در یکی از مجلات منتشر شده است.